داستان جک و لوبیاهای سحرآمیز
روزی روزگاری پسری در روستا با مادرش زندگی میکرد که پدرش فوت شده بود.ان ها پولشان را با استفاده از شیر گاوی بدست می اوردند. روزی دیگر گاو شیرنداد .مادرش به او گفت :(برو گاوت رابفروش ویک گاودیگر بخر تا بتواند شیر بدهد.)جک رفت تا گاوش رابفرو شدکه ناگهان مردی رادید که دارد موسیقی میزند به سمت اورفت تا موسیقی گوش کند.آن مرد گفت:(اگر میخواهی خوش بخت شوی من یک معجزه فروشم. معجزه مرا بخر تا خوش بخت شوی.ولی به جای پول گاوت را با من عوظ کن معجزه ی من چندتا لوبیای سحر امیز است انها را بکار وبعد نگاه کن که چه میشود.)جک قبول کردوبه خانه رفت.مادر جک اورا دعوا کردولوبیاهارا به بیرون پنجره پرتاب کرد . لوبیا ها جلوی صورت سگ ج...